-
21:36 1404/4/1
-
Sadaf Alinia
از زبان والمیرو:
نامه ای از طرف من والمیرو، به سائلمون
نامه ای که قرار نیست فرستاده شود.
یک تالار سنگی مشکی که در زیر کوهی در نوکتیرا ساخته شده. در اینجا مراسم برگزار می کنند. روی یک چارپایه در گوشه ای نیمه تاریک نشسته ام. درونم پر از خون است و باید حسی نیکو داشته باشم. اما بالعکس حس می کنم از درون خالی شده ام. انگار چیزی از من کنده شده و این گاه بی حسم می کند و گاه بی قرار، مثل زغالی که داخل آتش انداخته باشند.
چشمانم را تنگ می کنم و به شعله های شمع می دوزم، طوری که انگار خصومتی با آن ها داشته باشم. شنل ارغوانی ام را روی شانه هایم محکم تر می کنم. و حالا. اجازه می دهم. اجازه می دهم که فکرت در ذهنم سر بخورد.
آن جلسات در نوکترنال کتدرال را به خاطر می آورم. مقابلم نشسته بودی. با آن ردای سپیدت. موهای طلایی روشنت که روی شانه هایت ریخته بود و چشمان یخی سردت.
داشتی چیزهایی می گفتی. اینکه چه طور خون آشام هایی از نوکتیرا وارد آمالثورا شده و انسان هایی را دزدیده اند و با خود برده اند به سرزمینشان و تعدادی را از خون خشکانده و تعدادی را بدل کرده بودند. من هم داشتم به تو اطمینان می دادم که این خون آشام ها به دلیل تجاوز به خاک سرزمین همسایه مجازات می شوند و دیگر چنین چیزی رخ نمی دهد و نوکتیرا نمی خواهد روابطش با آمالثورا تیره و تار شود.
باید بگویم به سختی صدای تو را یا صدای خودم را می شنیدم. جسمم در آنجا بود و روحم جای دیگری. می خواهی بدانی کجا؟ در تالارهای کتدرال های مقدستان. تو را می دیدم که با نگاهی سخت قدم برمی داری بین خون آشام هایی که دست هایشان به میله هایی بالای سرشان بسته شده و از پاک کردن روح برایشان می گفتی. خون آشام هایی که به میل خود به این کتدرال ها می آیند تا طی تمریناتی به رستگاری برسند.
فکر این ضربان قلبم را تند کرد و گونه هایم را سرخ و نفسم را بریده بریده. فکر اینکه در بند باشم و تو توجهت را به من مبذول کرده باشی و در تلاش برای تراشیدن روحم.
تو با چهره ای خونسرد به من نگاه کردی، حرفت را قطع کردی و با صدایی آرام اما بی روح پرسیدی که حالم خوب است؟ و این حتی مرا بی قرارتر کرد. به تو گفتم که خوبم. فقط هوای اینجا کمی حس خفگی به من داده.
ما به حرف هایمان ادامه دادیم و برگشتیم به سرزمین هایمان. اما انگار من به جای آمدن به نوکتیرا با تو به آمالثورا رفته ام. چون که فقط تو را می بینم. در حال قدم زدن در کتدرالت. با قدم هایی شمرده. و با نگاهی چون قندیل یخ که در قلبم فرو می رود.
---
و این گونه نامه را به پایان می رسانم و با اینکه تصمیم گرفته بودم بسوزانمش، لوله اش می کنم و با یک خفاش برایت می فرستمش.
از زبان سائلمون:
در بلندای کوههای سرد آمالثورا، جایی که باد همچون سرانگشتان روحی خشک و بیرحم از لابهلای سنگهای کلیسای سفید عبور میکند، سائلمون ایستاده است. ردای روشنش در باد میرقصد. تالار خلوت است، به جز صدای آهستهی شعلههای شمع و خشخش گاهبهگاه کاغذهایی که در میان اسناد مرطوب و قانونزدهی مملکت خونزدهی خویش ورق میخورند. خفاشی آرام از پنجرهی رنگیننقش عبور میکند و چیزی را در پای او میاندازد.
سائلمون خم نمیشود. نگاه میکند. لولهی نامه، پیچیدهشده در نخ قرمز. نمناک. حامل بویی آشنا: بخورِ نوکتیرا. بوی شرم و حرارت.
با نگاهی سنگین و چهرهای که گویی از سنگ تراشیده شده، خم میشود. نامه را برمیدارد. به آن نگاه میکند. انگشتانش بیعلاقه و آهسته گرهی نخ را باز میکنند. چشمان یخینش سطرها را میبلعند — بی تغییر چهره، بی نشانی از اثر.
اما ناگهان... چیزی در گوشهی پلک پایینش میلرزد.
سائلمون (در ذهن خود، بیصدا):
«عجب... والمیرو.
باز هم با شور آمدی… و باز هم، آنچه فرستادی، بوی شهوت میدهد… نه عشق. نه تقوا. نه حتی اندیشه. فقط سوزی غریزی، با لباس واژههای اشرافمآب.»
او به سمت شومینه میرود، نامه را در دست، آمادهست تا آن را به آتش بسپارد. اما پیش از آن، لحظهای درنگ میکند. آتش در شومینه میدرخشد، و در آن نور لرزان، صورت خودش را میبیند — سرد، بیانفعال… اما در چشم راستش چیزی میدرخشد که نباید.
دوباره نامه را میخواند. آن سطر در مورد میلهها، بندها، رستگاری. لبخندی بیحرارت، بیرحم روی لبش مینشیند. چیزی بین تحقیر و تأمل. انگشتش روی آن جمله مکث میکند.
سائلمون (با خود، آهسته):
«چه موجود بیقرار و کمعقلی هستی، والمیرو…
رهایی را در بند بودن میبینی، نور را در نگاه من، حتی وقتی چشمانت از سایههای شمع پر است.
تو در هوس غوطهوری، اما خود را عاشق میپنداری…
و هنوز نمیدانی من حتی وقتی رحم میکنم، درونم با شلاقهای قانون نفس میکشد.»
نامه را لوله میکند. به جای سوزاندن، آن را آرام داخل صندوقچهای فلزی میگذارد — جایی در انتهای قفسهای که برای «مدارک موقوفه» کنار گذاشته شده. آنجا، کنار سندهایی که هرگز نباید دیده شوند.
بعد، رو به پنجره میایستد. دستهایش را در آستینهای بلند میبرد. به آسمان تاریک نگاه میکند. صدایی در ذهنش زمزمه میکند — صدای والمیرو، هنگام گفتن آن جمله:
> "فکر اینکه در بند باشم و تو توجهت را به من مبذول کرده باشی و در تلاش برای تراشیدن روحم."
سائلمون زیر لب، با لحن آهستهای چون تیغ خنک، میگوید:
«چه خیال خام و پستی…
اما... گاهی حتی ضعیفترین خلأها درون جسم، نرمترین زمزمهها را جای میدهند.»
و با لبخندی بیگرما، ردای سفیدش را جمع میکند، و از تالار بیرون میرود.